دختر پالاندوز
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: دکتر نورالدین سالمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۱۱ - ۲۱۹
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: دختر پالاندوز
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: رئیس چهل دزد
قهرمانان قصه، عموماً متفاوت از دیگر اشخاصی هستند که در قصه حضور دارند. این تفاوت یا در نوع تولد است، یا در ویژگی جسمانی، یا قرار گرفتن در مرتبه اعداد خاص مثل سه، هفت، چهل، و یا در وضعیت طبقاتی. در روایت «دختر پالاندوز» تفاوت قهرمان، که به لحاظ ظاهر با چهل دختر دیگر تفاوتی ندارد، در وضعیت طبقاتی اوست. او دختر یک پالاندوز است و چهل دختر دیگر از اعیان و اشراف هستند. ضمن اینکه او چهلمین دختری است که به شاهزاده خانم شبیه است. زنده یاد صبحی در کتاب «افسانه ها» روایتی با عنوان «چهل دزد» ضبط کرده است که با روایت «دختر پالاندوز» بسیار مشابه است. خلاصه روایت «دختر پالاندوز» را می نویسیم.
پادشاهی بود، دختری زیبا داشت. پادشاه به دخترش خیلی علاقمند بود، برای همین همیشه سعی میکرد او را راضی و خشنود نگه دارد. روزی دختر از پدرش خواست تا در کنار قصر چهل دزد یک قصر برایش بسازد. پادشاه گفت: «چهل دزد آدم های خطرناکی هستند. ممکن است به تو آسیبی برسانند.» دختر گفت: «من نقشه ای دارم که آنها نتوانند مرا بشناسند.» به دستور پادشاه قصری کنار قصر چهل دزد ساختند. وقتی کار ساختن قصر تمام شد، دختر پادشاه به پدرش گفت: «دستور بدهید نقاشان از صورت من چند تصویر بکشند و این تصویرها را بدهید در همه جای مملکت بگردانند، و از میان دختران اعیان و اشراف هر دختری شبیه من بود به اینجا بیاورند. وقتی تعداد دختران به چهل نفر رسیدند با آنها به قصر می روم و در میان چهل و یک دختر شبیه هم، چهل دزد نمی توانند مرا بشناسند.» پادشاه نقشه دخترش را پسندید و آن کرد که دختر گفته بود. مأمورها تصویر به دست گشتند و گشتند و توانستند سی و نه نفر از دختران اعیان و اشراف که هم قد و هم شکل دختر پادشاه بودند حاضر کنند، اما هر چه جستجو کردند نفر چهلم را نتوانستند پیدا کنند. دختر پادشاه به آنها گفت: «اگر نفر چهلم از میان اعیان و اشراف هم نبود مهم نیست، فقط شبیه من باشد کافی است.» فراشان راه افتادند میان کوچه و بازار تا اینکه یکی از آن ها چشمش افتاد به یک دکان پالاندوزی و دختری در آنجا دید که با تصویر شاهزاده خانم مو نمی زد. دختر آن قدر قشنگ بود که آدم دلش می خواست نخورد و ننوشد، فقط شیفته جمال و خط و خال او شود. وقتی فراش ماجرا را برای دختر پالاندوز تعریف کرد، دختر گفت: «من حرفی ندارم اما پدرم باید رضایت بدهد.» وقتی پالاندوز به دکان آمد، دختر ماجرا را برایش تعریف کرد. پالاندوز هم رضایت داد و دختر به همراه فراش به قصر پادشاه رفت. روزی که دخترها می خواستند به قصر دختر پادشاه بروند، شاهزاده خانم به آنها گفت: «در کنار قصر ما، چهل دزد زندگی می کنند که بسیار بی رحم هستند. هیچ کدام از شما حق ندارید بدون اجازه من پایتان را از قصر بیرون بگذارید.» دخترها وارد قصر شدند و روز و روزگار را به خوشی و شادمانی می گذراندند. مدتی گذشت. دختر پالاندوز که خیلی کنجکاو بود، رفته بود تو فکر که: «هر طور شده باید سر از کار این دزدها در بیاورم. مگر آن ها چه جور آدم هایی هستند که شاهزاده خانم این همه از آنها می ترسد؟» یک روز صبح زود دختر پالاندوز از خواب بیدار شد، لباسش را پوشید، کلید در قصر را برداشت و آهسته جوری که دخترهای دیگر را بیدار نکند، به بالای بام قصر رفت و از آنجا مشغول تماشای قصر چهل دزد شد. قصر آن قدر مجلل و زیبا بود که قصر دختر پادشاه در برابرآن جلوه ای نداشت. دختر پالاندوز وقتی می خواست برگردد، چشمش افتاد به پیرمردی که داشت از چاه قصر چهل دزد آب می کشید. گفت: «سلام عموجان! اجازه می دهی بیایم به حیاط تان؟» پیرمرد نگاه کرد دید دختری مثل پنجه آفتاب لب بام نشسته. گفت: «البته بفرمایید.» بعد رفت و نردبان آورد، دختر از نردبان پایین آمد، وارد حیاط قصر شد و از پیرمرد پرسید: «اینجا خانه کیست؟» پیرمرد گفت: «اینجا قصر چهل دزد است. چهل تا دزد با رئیس شان چهل دزدباشی اینجا زندگی می کنند.» دختر پالاندوز پیرمرد را به حرف کشید و دانست که دزدها آفتاب نزده بیرون می روند و قافله ها و کاروان ها را غارت می کنند و شبها با اموال دزدی به قصر بر می گردند. از هیچ کس هم نمی ترسند. پیرمرد هم نوکر آن هاست و برایشان غذا درست می کند. دختر اتاق های قصر را دید. هر اتاقی مخصوص یک چیز بود. یک اتاق مخصوص طلا و نقره، یکی مخصوص جواهرات، یکی مخصوص پارچه های گران قیمت. پیرمرد از دختر پرسید: «نگفتی تو کی هستی!» دختر گفت: «بعداً برایتان می گویم.» پیرمرد رفت که از چاه آب بکشد، چند سطلی آب بیرون کشید. دختر پالاندوز گفت: «شما خسته شدید، اجازه بدهید من کمکتان کنم.» بعد سطل را گرفت و به چاه انداخت. موقعی که می خواست سطل را بالا بکشد، طناب را ول کرد، سطل توی چاه افتاد و از طناب جدا شد. گفت: «ای وای سطل توی چاه افتاد، اجازه بدهید بروم و آن را بیاورم.» پیرمرد گفت: «نه، کار تو نیست. طناب را به کمر من ببند خودم می روم و سطل را می آورم.» دختر پالاندوز طناب را دور کمر پیرمرد بست. پیرمرد وارد چاه شد. وقتی به ته چاه رسید، دختر پالاندوز طناب را انداخت توی چاه، خودش هم رفت یک سینی برداشت و آن را از طلا و نقره و جواهر و پارچه پر کرد و به قصر خودشان برگشت. دخترها هنوز از خواب بیدار نشده بودند. وقتی دختر پادشاه از خواب بلند شد، دختر پالاندوز سینی را پیش او برد و گفت: «این ها هدیه هایی است که عمویم برایم فرستاده.» دختر پادشاه تعجب کرد و پیش خود گفت: «دختر پالاندوز باشی و برایت طلا و جواهر بفرستند؟!» غروب که شد، دختر پالاندوز رفت روی بام قصر تا سر و گوشی آب بدهد. دید دزدها آمده اند و در به در دنبال پیرمرد می گردند. عاقبت او را توی چاه پیدا کردند و بالا کشیدنش. پیرمرد اصل ماجرا را به آن ها نگفت. صبح روز بعد، وقتی دخترها هنوز خواب بودند، دختر پالاندوز کلید در قصر را برداشت و به پشت بام رفت. دید پیرمرد مشغول جارو زدن حیاط است. گفت: «سلام عمو جان! دیروز صدایی شنیدم، ترسیدم چهل دزد باشند. این بود که شما را ته چاه ول کردم و رفتم. روم سیاه!»پیرمرد گفت: «من که طوریم نشده!» دختر گفت: «اجازه می دهی بیایم پایین؟» پیرمرد گفت: «البته دخترم.» بعد هم نردبان گذاشت و دختر پایین آمد و به همراه پیرمرد مشغول تماشای اتاق های قصر شدند. به اتاق مخصوص چهار میخ رسیدند. دختر گفت: «این دیگر چیست؟» پیرمرد گفت: «چهار میخ است. چهل دزدباشی ارباب ها و ثروتمندان دستگیر شده را به اینجا می آورد و دست و پایشان را به چهار میخ می بندد تا جای پول هایشان را بگویند.» بعد برای این که طرز کار آن را به دختر نشان بدهد خودش رفت روی چهار میخ. دختر هم دست و پای او را با طناب بست و محکم کرد. یک سینی از چیزهای قیمتی برداشت و به قصر شاهزاده خانم برگشت. وقتی دخترها بیدار شدند، دختر پالاندوز سینی را به دختر پادشاه نشان داد و گفت که عمه اش هدیه فرستاده است. عصر آن روز باز دختر پالاندوز رفت سر و گوشی آب بدهد. از سوراخ قصر چهل دزد صدایشان را شنید که پیرمرد را روی چهار میخ پیدا کرده بودند. پیرمرد باز هم ماجرا را به دزدها نگفت و دختر پالاندوز با خیال راحت به قصر برگشت. صبح روز بعد، باز دختر خود را به بام رساند و با زبان بازی پیرمرد را راضی کرد که او را به قصر راه بدهد. پیرمرد نردبان گذاشت و دختر پا به حیاط قصر گذاشت. پیرمرد گفت: «تا نگویی کی هستی، تو را به گردش نمی برم.» دختر گفت: «من و سی و نه دختر دیگر همراه باشاهزاده خانم در همسایگی شما زندگی می کنیم. اما این را نباید به کسی بگویی.» بعد اتاق ها را گشتند تا به اتاق سیاه چال رسیدند. دختر خواست داخل شود، پیرمرد گفت: «خطرناک است بگذار اول من بروم بعد تو بیا.» تا پیرمرد پایش را گذاشت تو سیاه چال، دختر در را به رویش بست. بعد هم مثل روزهای دیگر سینی پر از غنایم را برداشت و به قصر برد. غروب دختر پالاندوز رفت روی بام تا سر و گوشی آب بدهد. دید دزدها گشته اند و پیرمرد را توی اتاق سیاه چال پیدا کرده اند. رئیس دزدها خیلی عصبانی بود، خلاصه آن قدر پیرمرد را توی فشار گذاشت تا پیرمرد مجبور شد ماجرای آمدن دختر پالاندوز و همسایگی چهل دختر و شاهزاده خانم را برای آنها بگوید. رئیس دزدها کمی فکر کرد و گفت: «که این طور! پس ما با همدیگر همسایه هستیم. فردا صبح می روی و آن ها را برای شام دعوت می کنی.» دختر پالاندوز تا این حرف را شنید، رنگ از رویش پرید. فوری به قصر برگشت و رفت پیش شاهزاده خانم که: «من رفته بودم روی بام هواخوری که صدای چهل دزد را شنیدم. آن ها می خواهند فردا شب ما را به شام دعوت کنند.» شاهزاده خانم ناراحت شد و گفت: «آن ها از راز ما آگاه شده اند. حالا چکار کنیم؟» دختر پالاندوز گفت: «شما ناراحت نباشید، کارها را بگذارید به عهده من. برای فردا شب هم امر کنید چهل و یک چمدان کوچک و چهل و یک کبوتر برایمان فراهم کنند.» شب که شد، چهل و یک دختر روبند زده و چمدان به دست وارد قصر چهل دزد شده و سلام کردند. چهل دزد شام مفصلی برای آن ها تدارک دیده بودند. وقتی دخترها شام خوردند، دختر پالاندوز گفت: «شاهزاده خانم و بقیه خانم ها عادت دارند بعد از شام حمام کنند.» چهل دزدباشی دستور داد حمام را آماده کنند. حمام که آماده شد، دخترها وارد حمام شدند. دختر پادشاه شروع کرد به در آوردن لباس هایش. دختر پالاندوز گفت: «شاهزاده خانم چه کار می کنید. زود لباس هایتان را بپوشید.» بعد به دخترها گفت که در چمدان ها را باز کنند و کبوتران را بیرون بیاورند. بعد به آرامی از در پشتی قصر خارج شدند و به قصر خودشان رفتند. دزدها هر چه منتظر شدند دیدند دخترها بیرون نمی آیند. اما صدای شلاپ و شلوپ از توی حمام شنیده می شود. در را باز کردند دیدند دختری در کار نیست، بلکه کبوترها دور خزینه پرواز می کنند. رئیس دزدها گفت: «پدری از دختر پالاندوز در بیاورم که دیگر هوس رنگ کردن ما به سرش نیفتد.» شاهزاده خانم در قصر دید که سینه ریزش را جا گذاشته، ناراحت شد و به دختر پالاندوز گفت: «پدرم هر ماه در رؤیت هلال به این سینه ریز نگاه می کند. باید هر طور شده آن را برای من پس بیاوری، در غیر این صورت به او می گویم که تو ما را به قصر چهل دزد برده ای.» صبح روز بعد دختر پالاندوز مثل روزهای دیگر خود را به حیاط قصر چهل دزد رساند و از پیرمرد خواست که سینه ریز شاهزاده خانم را پس بدهد. پیرمرد گفت: «سینه ریز پیش چهل دزدباشی است.» دختر گفت: «اگر سینه ریز را برایم بیاوری، من هم کلید قصر را به شما می دهم.» پیرمرد گفت: «چطوری؟» دختر گفت: «امشب شما لباس زنانه به تن کن و به در قصر بیا. من به شاهزاده می گویم که عمه من هستی. سینه ریز را هم با خودت بیاور. من هم کلید در قصر را به شما می دهم.» پیرمرد قبول کرد. شب که شد دزدها آمدند و پیرمرد ماجرا را برایشان تعریف کرد. بعد هم لباس زنانه به تن کرد، سینه ریز را گرفت و به در قصر شاهزاده خانم رفت، سینه ریز را به دختر پالاندوز داد. دختر گفت: «امشب من کلید را می گذارم زیر متکای شما.» بعد با صدای بلند گفت: «عمه جان بیا تا موهایت را شانه بزنم.» دید خال بزرگی روی سر پیرمرد است، آن را برید. پیرمرد از حال رفت. دختر او را برد و در اتاق مخصوص مهمان خواباند. خال او را هم در دستمالی پیچید و زیر متکایش گذاشت. نیمه های شب پیرمرد به هوش آمد. دست کرد زیر متکایش و دستمال را بیرون کشید، گمان کرد کلید است. آن را برداشت و به قصر چهل دزد برگشت. چهل دزدباشی وقتی دستمال پیرمرد را باز کرد، دید خال است. خیلی عصبانی شد. کتک مفصلی به پیرمرد زد و گفت: «باید هر طور شده وارد قصرشان بشویم.» پیرمرد گفت: «من نقشه ای دارم، دستور بدهید چهل تا صندوق درست کنند. دزدها را یکی یکی توی صندوق ها مخفی کنید. بعد آنها را بار شتر کنیم و به عنوان اینکه مال التجاره آورده ایم وارد قصر دخترها بشویم. شب که شد، صندوق ها را یکی یکی باز کرده و همگی به آنها حمله کنیم.» رئیس دزدها نقشه پیرمرد را پسندید و با این کلک وارد قصر شاهزاده خانم شدند. غافل از اینکه دختر پالاندوز همه حرف های آن ها را از روی پشت بام شنیده است. دختر پالاندوز به شاهزاده خانم ماجرا را گفت و خواست که دستور دهد چهل دیگ آب جوش آماده کنند. وقتی پیرمرد و رئیس دزدها به اتاق مخصوص مهمان رفتند، دخترها آب جوش ها را ریختند توی صندوق ها. نصف شب رئيس دزدها و پیرمرد رفتند سراغ صندوق ها تا بازشان کنند و دزدها را بیرون بیاورند، اما وقتی در صندوق ها را باز کردند، دیدند همه خفه شده اند. رئیس دزدها به پیرمرد گفت: «می دانم که این بلا را دختر پالاندوز به سرمان آورده.» بعد صندوق ها را بار شتر کردند و بی سروصدا از قصر شاهزاده بیرون رفتند. رئیس دزدها که خیلی عصبانی بود به پیرمرد گفت: «هر جور شده باید این دختر پالاندوز را برای من خواستگاری کنی.» پیرمرد صبح روز بعد به قصر رفت و دختر پالاندوز را از شاهزاده خانم خواستگاری کرد. شاهزاده مخالفت کرد، اما دختر پالاندوز گفت: «شما موافقت کنید. من می دانم با او چه کنم.» پیرمرد خوشحال و خندان به قصر چهل دزد برگشت و به رئیس خبر داد. بعد از رفتن پیرمرد، شاهزاده خانم به دختر پالاندوز گفت: «چرا با خواستگاری او موافقت کردی؟ او آدم شرور و خطرناکی است.» دختر پالاندوز گفت: «من از او خوشم می آید. او مرد شجاع و دلیری است. او هم به من علاقمند خواهد شد. من او را اصلاح می کنم، فقط دستور بدهید یک مجسمه شبیه من بسازند. یک مشک شیره و یک صندوق هم برای من بیاورند.» شاهزاده خانم دستور داد هر چه را که دختر پالاندوز لازم دارد برایش آماده کنند. چند روز بعد عروسی مفصلی به راه انداختند. شب عروسی دختر پالاندوز مجسمه را حسابی آرایش کرد و یک تور به صورتش و چادری هم به سرش انداخت و مشک را در شکم مجسمه جا داد. بعد نخی از گردن مجسمه به داخل صندوق کشید و خودش هم توی صندوق پنهان شد. رئیس دزدها منتظر بود که در فرصت مناسب انتقام خود را از دختر پالاندوز بگیرد. وقتی بزن و بکوب عروسی تمام شد، وارد حجله شد و عروس خانم را دید که روی صندلی نشسته و سرش را پایین انداخته است. رئیس دزدها گفت: «بالاخره به هم رسیدیم. تو مرا خانه خراب کردی.» بعد شمشیرش را کشید و در شکم مجسمه فرو کرد. مشک سوراخ شد و شیره جاری شد. رئیس دزدها گفت: «با این بلاهایی که تو سر من آورده ای باید خونت را بخورم.» دستش را پر از شیره کرد و نوشید. دید خیلی شیرین است. فریاد زد: «وای خدایا! دختری که خونشاین همه شیرین باشد، ببین خودش چقدر شیرین بوده؟ من چه حماقتی کردم که او را کشتم. دیگر این زندگی به چه درد می خورد؟» رئیس دزدها از شدت ناراحتی می خواست شمشیرش را در قلب خود فرو کند. دختر پالاندوز از صندوق بیرون آمد و گفت: «خودت را نکش، من زنده هستم.» رئیس دزدها به عقل و هوش دختر آفرین گفت. فردای آن روز رئیس دزدها گفت: «پیرمرد که مریض است. حالا من من با این چهل تا جنازه چه کار کنم؟» دختر پالاندوز گفت: «تو فقط چهل تا کفن بیاور و این چهل دزد را کفن پوش کن، بقیه اش با من.» رئیس دزدها ترتیب کارها را داد و برای انجام کاری از خانه بیرون رفت. دختر پالاندوز یکی از جسدها را آورد و گذاشت دم در و شروع کرد به گریه کردن و نوحه سرایی. درویشی از کوچه می گذشت و او را دید گفت: «برای چه گریه می کنی؟» دختر پالاندوز گفت: «از داردنیا فقط یک شوهر داشتم، او هم از دستم رفت. حالا کسی را ندارم او را ببرد و دفن کند» و قرار شد درویش در مقابل دستمزد جسد را ببرد و دفن کند. دختر به او گفت: «این را هم بدان که شوهرم مرا خیلی دوست داشت. اگر او را دفن کنی باز به اینجا بر می گردد.» درویش مرده را به دوش گرفت و به طرف قبرستان رفت. آنجا یک قبر خالی پیدا کرد و مرده را توی آن انداخت و خاک ریخت رویش. بعد برگشت پیش زن تا دستمزدش را بگیرد. در این مدت هم دختر پالاندوز مرده دومی را آورد گذاشت جلو در. درویش به خانه رسید، دید مرده آن جاست. باز آن را بغل زد و برد توی قبر گودتری دفن کرد. سنگی هم رویش گذاشت و برگشت. دختر پالاندوز مرده سوم را جلوی در گذاشته بود. درویش به خانه پالاندوز که رسید، دید عجب! باز مرده برگشته است. او را بغل زد و برد. خلاصه در سی و نه بار، درویش به گمان اینکه مرده بر می گردد، سی و نه جسد را دفن کرد. بار چهلم مرده را برد انداخت زیر سنگ آسیاب. پیرمردی، بیرون زیر ناودان آسیاب حمام می کرد. یک مرتبه دید دستی از ناودان آویزان شد، ترسید. بعد یک پا هم از آن بیرون آمد، خیلی ترسید. وقتی دید یک کله هم در ناودان پیدا شد، لخت و عور از آب بیرون پرید و بنا کرد به دویدن. درویش که بالای آسیاب ایستاده بود، دید مردی لخت و عور می دود. خیال کرد همان مرده است که دارد بر می گردد. دنبال او گذاشت، تا اینکه پیرمرد در جنگلی ناپدید شد. درویش به خانه پالاندوز برگشت. دستمزدش را گرفت و رفت دنبال کار خودش. شب که رئیس دزدها آمد، دید جنازه ای در کار نیست. به دختر پالاندوز بیشتر علاقمند شد. آن دو سال ها خوش و خرم زندگی کردند.